مشخصات مجاهد شهید محمد پیچگاه
محل تولد: بابلسر
تحصیلات: دانش آموز
سن: 17
محل شهادت: بابلسر
تاریخ شهادت: 1360
مشخصات مجاهد شهید ماریا پیچگاه
محل تولد: بابلسر
تحصیلات: دانش آموز
سن: 16
محل شهادت: بابلسر
تاریخ شهادت: 1360
مدتي بيرون اتاق بازجويي نشسته بودم. يك برادر و خواهر به نامهاي محمد و ماريا رو به بازجويي آورده بودند. صداشون رو ميشنيدم كه در اتاق بازجويي ميگفتند: «ما مرگ پرافتخار رو ميپذيريم؛ تا ريشة كساني مثل شما رو در جامعه از بيخ و بن بركنيم. اگه همين الان اسلحه داشتيم تو رو همين جا ميكشتيم. مرگ بر خميني!»
مجاهدين شهيد ماريا و محمد پيچگاه دو خواهر و برادر، از فرماندهان ميليشياي مجاهد خلق بودند كه در دورة مبارزة سياسي در بابلسر فعاليت داشتند. رژيم خميني روي خانوادة آنها كه هوادار سازمان مجاهدين خلق ايران بودند، بسيار حساس بود و براي اولين بار در مازندران به خانة آنها حمله كرد و تمامي اموالشان را به غارت برد. بعد از هلاكت رجايي و باهنر، پاسداران رژيم براي گرفتن انتقام به خانة هواداران حمله كردند و به اين ترتيب محمد و ماريا در خانه شان در بابلسر دستگير شدند و روانة زندان گرديدند.
بيهوده لگد بر آفتاب ميكوفتند
و چشمه ساران خورشيدياش را تعقيب
در سرشت ظلمت است كه در قيرگونْ بختِ خويش
تعويقِ مرگ خود را با شرارتِ تازه يي تعجيل ميدهد.
و اينك زندان و شكنجه و سلول آزمايشي ديگر براي آن دو جوان مجاهد خلق بود.
وارد سلول شدم. محمد رو ديدم كه گوشهاي نشسته و به فكر فرو رفته. پرسيدم: «محمد چي شده؟» گفت: «هيچي! الان يكي از مزدوران ميگفت كه تو فردا آزاد خواهي شد. ازت يه خواهش دارم.» گفتم: «بفرما» گفت: «با مادرم تماس بگير و به او بگو منتظر من و خواهرم نباشه.»
ديده دوخته بر زلالِ روشنِ فردا
به آزادي گفت سلام و با مادر وداع كرد!
بعداز ظهر بود. چند نفر از ما رو به دادسراي بابل بردند. وقتي وارد شديم جوونها و نوجوونهاي زيادي رو در سالن ديديم كه از بخش اميركلا (بين بابل و بابلسر) دستگير شده بودند. جرم همهشون هواداري از سازمان مجاهدين خلق ايران بود. چه افتخاري در چهرة تك تك اونها موج ميزد. محمد پيچگاه، در بين ما از همه سرشناستر بود. تمامي خانوادهاش هوادار سازمان مجاهدين بودند. محمد در جواب سوال بازجو كه نظرش را دربارة رجايي و باهنر پرسيد؟ آنها را جنايتكار ناميد.
بازجو از جاش بلند شد و فرياد زد و نعره كشيد:
«چي ميگي؟! تو بچة 17ساله در بارة رييس جمهور عزيز و نخستوزير محبوب ما اينطوري حرف ميزني؟»
در اونجا بود كه معني پيغام محمد به مادرش رو درك كردم. از طرفي هم به شجاعت و دليري و پاكي محمد حسرت ميخوردم. ماريا خواهر محمد هم كه با ماشين ديگه اي به دادسرا آمده بود همين جواب رو داد. مثل اينكه اين خواهر و برادر از قبل غسل شهادت كرده بودند و روانة راهي جاودانه شده بودند.
بله، درست مثل همين امروز. مثل دانشجويان و جوانان بي باك امروز كه دست از جان شسته وصيتنامه هاشون رو نوشتن و با عزمي آهنين و آتشين به ميدان شتافتند. و ديوار اختناق ديوهاي عمامه دار رو در هم كوبيدند. مثل مردم شجاع و جسوري كه در تهران و ديگر شهرهاي ميهن اسيرمون امروز شعار «مرگ بر خامنه اي» و «شاه سلطان ولايت-مرگت فرا رسيده» سر ميدهند. مثل قهرماناني كه قبل از رفتن به تظاهرات 18تير 88، بله، از شعار «مرگ بر خميني» كه نسل انقلاب اون رو فرياد كرد تا «مرگ بر خامنه اي» كه امروز در خيابانهاي تهران شنيده ميشه، البته راهي خونبار طي شده. مسير سراسر از فدا و پاكبازي!
ما را به اتاق انتظار بردند. صداي گلولة جلادان توي باغهاي محوطة بيدادگاه گوش آدم و كر ميكرد. صداي قهقهة گرگهاي تشنه به خون، خون آدم رو به جوش مي آورد. جوونهاي ميليشيا با چشماي بسته در اونجا نشسته بودند. مرد ميانسالي پرسيد: «آقا جرم شما چيه؟» يكي از بچهها گفت: «جرم؟! جرمم هواداري از خلقه.» مرد دوباره پرسيد: «الان با شما چيكار ميكنند؟» و او با لحني استوار و قاطع جواب داد: «ما منتظر اعدام هستيم!»…
در مسلخ عشق جز نكو را نكشند، روبه صفتان زشت خو را نكشند
گر عاشق صادقي ز مردن مهراس
مردار بود هر آنكه او را نكشند
چند پاسدار وارد شدند. در دستشون چند تا چشمبند بود كه به تك تك ما دادند. افرادي كه از بابلسر اومده بوديم، به اضافة بچههاي اميركلا رو به دو دسته تقسيم كردند و يك بخش رو به زندان شهرباني بردند. من و محمد و سه نفر از بچهه اي اميركلا رو به زندان سپاه بابل بردند. وقتي وارد سپاه شديم ما رو با چشماي بسته به زيرزمين بردند. جيبهاي ما رو خالي كردند. ما رو به سينة ديوار چسبوندند و خودشون با گلنگدن مسلسل بازي ميكردند. مثل اينكه دارند آمادة شليك ميشن. يكي به ديگري ميگفت: «اون ريشوئه مال من!» يكي ديگه ميگفت: «اون چاقه مال تو»، مثه اينكه ارث پدري بين خودشون تقسيم ميكردند. بعد از يك ربع شكنجة روحي معلوم شد كه فعلاً قصد اعلام ندارند و صحنه سازي بود. بعد از اون ما رو به بند معروف به اعداميها منتقل كردند. از اون به بعد، من ديگه محمد رو نديدم.
وقتي ميخواستند محمد رو تيرباران كنند ماريا رو هم به صحنة اعدام بردند تا به خيال خودشون از او زهرچشم بگيرند. اما ماريا قهرمانانه خود را حائل برادر كرد و اصرار ورزيد كه اول من رو بزنيد. مزدوران به دست او شليك كردند. محمد فرياد بر آورد: «نه! اول من رو بكشيد و نه خواهرم را» و اونوقت…
آتش!
چون كوه استوار، چون سرو سرفراز، چون رعد پرغرور
و در دقيقه مرگ لبخند ميزدند.
با فرمانِ دادستان جنايتكار «محسن خداوردي»، ماريا و محمد توسط پاسداران شب به رگبار بسته شدند.
سبقت گرفتن مجاهدي از مجاهد ديگر براي اعدام! صحنه بسيار تكاندهنده بود. طوريكه حتي تعدادي از پاسداران هم به گريه افتاده بودند. سبقت گرفتن براي شهادت در راه خدا و خلق، و در اينجا خواهر از برادر و برادر از خواهر. اما راستي چرا؟ آيا آينده اي در انتظار ماريا و محمد نبود؟ آيا آنها هم مثل هزاران جوان ديگر آرزوهايي براي زندگي خود در سر نداشتند؟ و راستي آنان دل در گرو چه داشتند كه اينچنين جانانه به سوي مرگِ سرخ شتافتند؟
براي ايستادن در برابر خصمِ انسانيت و وفاداري به آرمان مقدس آزادي!
مریم رجوی: از عموم هموطنان میخواهم در کارزار ملی جمعآوری اطلاعات شهیدان، پیدا کردن مزارهای پنهانشده، و افشای آخوندها و جلادان دستاندرکار این جنایت، فعالانه مشارکت کنند.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر