پيشتازان راه آزادي

۸ دی ۱۳۹۷

مجاهد شهید وحید کیانی


مشخصات مجاهد شهید وحید کیانی
محل تولد: کردکوی
شغل: معلم
سن: 25
تحصیلات: -
محل شهادت: کردکوی
تاریخ شهادت: 1362

متاسفانه از اين شهيد  قهرمان عکس، خاطرات و زندگینامه نداريم بنابراين از هموطنانى كه اين قهرمان خلق را مي‌شناسند درخواست داريم اطلاعات خود را به آدرس aida.nikjo@gmail.com براى ما ارسال كنند.

🔶هيبت طناب دار رفته بر باد
🔶ترس ميخزد به تار و پود جلاد
🔶آخرين پيام هر شهيد اين بود
🔶اين بنای شب سرشته سرنگون باد

لینک مطلب در سایت مجاهد: https://bit.ly/2ESBw7T

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۷ دی ۱۳۹۷

مجاهد شهید حبیب شکری پور


مشخصات مجاهد شهید حبیب شکری پور
محل تولد: بابل
شغل: سرباز وظيفه
سن: 21
تحصیلات: -
محل شهادت: قائمشهر
تاریخ شهادت: 1360

آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند
رفتند و شهر خفته ندانست کیستند
فریادشان تموج شط حیات بود
چون آذرخش در سخن خویش زیستند

لینک مطلب در سایت مجاهد: https://bit.ly/2SpMLZw

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

مجاهد شهید عباس محجوب


مشخصات مجاهد شهید عباس (حبیب) محجوب
محل تولد: رودسر
تحصیلات: ديپلم
سن: 25
محل شهادت: رودسر
تاریخ شهادت: 1364

♦️به خون شهیدان و پاکان قسم.
♦️به رزم‌آوران و دلیران قسم 
♦️که تا صبح آزادی توده‌ها 
♦️بجنگیم با خون و ایمان قسم...

لینک مطلب در سایت مجاهد: https://bit.ly/2Veyuk4

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۳ دی ۱۳۹۷

مجاهد شهید مصطفی آل شفیعی


مشخصات مجاهد شهید مصطفی آل شفیعی
محل تولد: فومن
سن: 29
تحصیلات: دانشجو
محل شهادت: فومن
تاریخ شهادت: 1367

زندگینامه شهید سیدمصطفی آل شفیعی
مصطفی اولین فرزند خانواده بود که در سال ۱۳۳۸ در فومن به‌دنیا آمد. پدرش کارگر بود و دوران تحصیلات ابتدایی را در مدرسه ای به‌نام دبستان ۲۸ مرداد به پایان رساند. مصطفی در دوران ابتدایی از مستعدترین دانش آموزان مدرسه بود. پس از پایان دوران ابتدایی به دبیرستانی که در جاده رشت – فومن بود ثبت نام کرد و آن مقطع را نیز با معدل بالا و ممتاز پشت سر گذاشت. سپس برای ادامه تحصیل در رشته مکانیک به رشت رفت و تا آستانه کاردانی در این رشته پیش رفت اما با وقوع انقلاب از ادامه تحصیل کارشناسی خودداری کرد و به عنوان دبیر هنرستان های بندرانزلی و فومن مشغول به کار شد. 

در سال ۱۳۶۱ مصطفی را درحالی که روزه بود دستگیرکردند و پس از ماهها تحمل فشار و شکنجه در بیدادگاه به ۱۵ سال زندان محکوم گردید. در تابستان ۶۷ وقتی پدرمصطفی به ملاقاتش رفت گفتند ملاقات زندانیان قطع شده است و هر چه پدر اصرار کرد ملاقات ندادند. چند هفته بعد روزی از طرف دادگاه انقلاب فومن، پدر مصطفی را صدا کردند و در حالی که پدر گمان می‌کرد برای ملاقات و دیدار فرزندش می‌رود به او گفتند پسرت را اعدام کردیم. و این‌گونه بود که مصطفی آل شفیعی پس از تحمل ۶ سال زندان و شکنجه، در حالی که مدت محکومیتش را می‌گذراند به حکم و فتوای خمینی سربه‌دار شد.

لینک مطلب در سایت مجاهد: https://bit.ly/2Lzgcpw

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

مجاهد شهید بهمن عبدالله پور


مشخصات مجاهد شهید بهمن عبدالله پور
محل تولد: تنکابن
سن: ‌30
تحصیلات: متوسطه
محل شهادت: رشت
تاریخ شهادت: 1365

در سال ۶۳  بهمن عبدالله پور را به زندان رشت آوردند كه در كردستان دستگير شده بود و در سال ۶۴ به ۱۵ سال زندان محكوم گرديد و در سال ۶۵ به جرم داشتن تشكيلات در داخل زندان اعدام شد. بهمن از جريان شكنجه هايی كه شده بود برايم تعريف ميكرد و گفت كه اگر آزاد شدی و بچه ها را ديدی برايشان بگو.

بهمن حین دستگیری ۳ گلوله به پايش خورده بود  او را پشت يك ماشين (آمبولانس) انداختند و میخواستند به مركز سپاه رضائيه ببرند كه وسط شهر رضائيه از ماشين پايين پريد و با بدن خونی در خيابان شروع به دويدن كرد. مزدوران سپاه مجددا او را گرفته و به مركز سپاه برند . آنجا او را به تخت بستند و با كابل ساعتها زدند به طوری كه بيهوش ميشد و مجددا به هوش می آوردند و شكنجه از نو شروع ميشد.  برای به حرف آوردن او شكنجه گرانی را  از اوين آوردند، آنها اطو را داغ ميكردند يك پارچه نازك را خيس ميكردند و روی بدنش ميگذاشتند به تدريج پارچه خشك ميشد و بدنش ميسوخت.  


بهمن از دوران شکنجه به یکی از همبندیهایش ميگفت: آنقدر دردش شديد بود و من فرياد ميكشيدم كه خود شكنجه گران هم از اطاق بيرون ميرفتند بعدا مجددا اين كار را تكرار ميكردند وقتی كه ميديدند حرفی نميزند به بيضه هايش وزنه آويزان ميكردند و انواع شكنجه های ديگر را رويش امتحان ميكردند سپس به زندان زنجان و چند شهر ديگر بردند آنجا يك نفر ديگر از شكنجه گران را از تهران فرستادند كه او گفت من حالا برايتان به حرفش می آورم و سوزن را لای انگشتان دست و پايش ميكرد.

يكسال و نيم در انفرادی زندگی ميكرد خودش تعريف ميكرد كه يك كاسه به او داده بودند كه داخلش هم بايد ادرار كوچك و هم ادرار بزرگ ميكرد و هم داخلش غذا ميخورد. تنها روزی يكبار ميتوانست كاسه را بشويد وقتی كه به زندان رشت آمد او را به منطقه چالوس فرستادند. آنجا هم وقتی كه مزدوران خمينی خواستند او را شكنجه كنند او گفت شما چكار ميخواهيد بكنيد كه بدتر از اين كارها باشد.

بهمن به علت شكنجه هايی كه ديده بود ناراحتی كليه داشت. حدود ۶ ماه پيش من از بچه هايی كه از زندان آزاد شدند شنيدم بهمن را به جرم داشتن تشكيلات داخل زندان به انفرادی بردند و حدود يكماه قبل شنيدم كه او را اعدام كردند.


خاطراتی از بهار آبهشت ( خواهرزاده شهید بهمن عبدالله پور)
مجاهد شهيد بهمن عبدالله پور دايی من است كه در سال ۱۳۶۵ در زندان رشت اعدام شد.
بهمن  به همراه همسر و فرزند شش ماهه شان  بعد از مدتی زندگی مخفی در تهران تصمیم گرفتندکه  از راه كردستان  به سازمان وصل شوند.
بهمن در مرز كردستان دستگير میشود  و از آنجا او را به زندان رشت بردند .
او را به طور ناگهانی اعدام كردند.  يكبار به پدربزرگم در تهران زنگ زدند و گفتند كه برای ملاقات پسرش به زندان رشت برود و وقتی كه پدربزرگم به آنجا رفت به او خبر دادند كه پسر تو در زندان خودكشی كرده است درحالی كه دروغ ميگفتند و او را اعدام كرده بودند و اینرا تمام دوستانش و كسانی كه هنوز در زندان بودند از داخل زندان به پدربزرگش گفته بودند.
این يكی از شگردهای رژيم بود كه تقصير را از گردن خودش بردارد در صورتیکه در زندان دادستانی رشت حكم اعدام او ثبت شده است .
او را به طور مخفيانه در مزار تازه آباد رشت دفن كردند و حتی اجازه ندادند كه روی سنگ قبر او اسمش نوشته شود. در حال حاضر روی سنگ قبر او اسمش به شكل زير نوشته شده است : 
ب – فرزند رحمت الله  تاريخ تولد و تاريخ وفات
 به پدربزرگم گفته بودند كه اگر چيز ديگری بنويسيد قبر را ميشكنند و از بين ميبرند.

لینک مطلب در سایت مجاهد: https://bit.ly/2LvWhI1

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱ دی ۱۳۹۷

مجاهد شهید مینا عسگری


مشخصات مجاهد شهید مینا عسگری
محل تولد: گلوگاه
تحصیلات: ديپلم
سن: 20
محل شهادت: بهشهر
تاریخ شهادت: 1360

راز سر به مهر «پدر مینا»
صدای بغض آلود پیر مرد را از در کارگاه که شنیدم، یادم آمد که باید امروز ساکت بمانم. آقای عسکری پیرمرد دوست داشتنی و خوش سخن گاهگاهی دل و دماغ نداشت و این شعر را به آوایی حزین می‌خواند:
مرغ مینای من از داغ تو زیبا چه کنم؟             
بغض آشفته من! صبر به فردا چه کنم؟ 

دیگر یاد گرفته بودم که در چنین روزهایی وقتی وارد کارگاه چوب بری‌اش می‌شوم هیچ نگویم. حتا سلام نکنم. اگر هم سلام می‌کردم جوابی نمی‌داد. اصلاً انگار مرا نمی‌دید. آقای عسکری در کنار چوب بری یک کارگاه شالی کوبی هم داشت. مرا که آشنایشان بودم به‌عنوان شاگرد قبول کرده بود که کنارش باشم و کمک‌کار در کارگاه. من ۱۳سالم بود، یا ۱۴سال، درست یادم نیست. اما آقای عسکری پیرمرد شده بود. گاهی که دل و دماغ داشت از مبارزات زمان شاه می‌گفت که چگونه روزگاری با حزب توده بوده و این‌که همراه پدرم که از آن زمان با هم دوست بودند، بعد از 28مرداد و خیانت سران حزب، دستگیرشده، زندان رفته و شلاق خورده بودند. پدرم می‌گفت، اوستا (عسکری) آن‌قدر چوب خورده بود که چند روز حال راه رفتن نداشت.
آقای عسکری وقتی این حرفها را می‌زد شوق عجیبی در چشمان پیرمرد پدیدار می‌شد. اما همه چیز به یکباره دگرگون و دوباره سکوتی کشنده در کارگاه برقرار می‌شد. سکوتی که از صدای اره چوب بر بیشتر روانم را می‌فشرد.
حالا که پیرمرد داشت آواز می‌خواند می‌دانستم که باید کار خودم را بکنم. شروع کردم به جابه‌جا کردن الوارهایی که دیروز آخر وقت آورده بودند و نامنظم ریخته بودیم ته کارگاه. هنوز صدایش می‌آمد:
مرغ مینای من از داغ تو زیبا چه کنم؟           
بغض آشفته من! صبر به فردا چه کنم؟ 
داشتم به حرفهای مادرم فکر می‌کردم که می‌گفت. آقای عسکری دختر رعنایی داشت به نام مینا که اعدامش کردند. می گفت: آقای عسکری همان روز که رفت دنبال دخترش دیگر کمرش خم شد.
در دنیای کودکی‌ام داشتم فکر می‌کردم چه جوری کسی را اعدام می‌کنند؟ آنهم دختری را که مادرم می‌گفت عین ماه می‌مانست و عین فرشته خوب بود... و چگونه مردی کمرش خم می‌شود؟ 
ناگهان صدایم کرد: پسرم! بیا کمی خستگی درکن! 
باورم نشد. بله صدای خود آقای عسکری بود. سکوتش را شکسته بود و با مهربانی داشت نگاهم می‌کرد. رفتم کنارش نشستم. دستی به سرم کشید و گفت:
-چه خوب شد اومدی. امروز اصلاً دستم به کار نمی‌رفت. دنبال کسی بودم که باهاش حرف بزنم. می دونی که یه دوجین پسر و نوه دارم که خیلی دوستشون دارم، اما نمی‌دانم چرا دارم با تو حرف می‌زنم. انگار یک جورایی با تو راحت ترم... 
کلماتی که از دهان پیرمرد بیرون می‌آمد گیجم کرده بود. به چشمان مرد که نگاه کردم ژرفای گودیش مرا ترسانده بود. با خودم گفتم آقای عسکری حتماً از کارم راضی نیست. مجالم نداد:
-راز مینایم را می‌گویم.
یاد حرفهای مادر افتادم؛ آقای عسکری دیگر کمر راست نکرد.
-پارسال بود همین امروز روزی.
سیگار بعدی‌اش را روشن کرد و بعد با عصبانیت خاموشش کرد.
-صبح بود ۵ یا ۶ صبح که در خانه را زدند. مادر بچه‌ها که صدای زنگ را نمی‌شنید من رفتم دم در. چند پاسدار جلوی در بودند. قلبم فرو ریخت. دیگر چه از جان ما می‌خواهند بی‌ناموسها. مینای مرا که بردید زندان، دیگر چه کسی را می‌خواهید؟ 
صندلی‌ام را به پیرمرد نزدیک‌تر کردم. رگ های گردن لاغر پیرمرد متورم شده بود. کوبش ضربان قلب اش را می‌شنیدم.

-پاسداری جلو آمد و گفت: «آقای عسکری شما هستید». بی‌شرمی و قساوت این پاسدار مرا میخکوب کرده بود. «دخترتان را اعدام کردیم برای تحویل جسد با ما بیایید!» دیگر زمین و زمان را فراموش کرده بودم. دیگر یادم رفت که عیالی دارم که به او چیزی بگویم یا به‌پسرانم که... .. یعنی مینای من دیگر هیچ تلاونگی را نمی‌بیند؟ آخه از کودکی هر تلاونگی که بلند می‌شدم، نماز بخوانم، مینای من هم بلند می‌شد. روبه‌رویم می‌ایستاد و رکوع و سجودم را نگاه می‌کرد و می‌گفت: «بابا! من یه روز تلاونگت می‌شم». 
دیگر بالا و پایین شدن سینه پیرمرد را می‌دیدم. یادم آمد که پدرم می‌گفت؛ عسکری چون صخره است. در زندان و زیرشلاق و شکنجه مثل مرد می‌ایستاد.
-با آنها رفتم. نمی‌دانم چگونه سوار جیپ شان شدم یا با چیز دیگر. فقط می‌دانم رفتم؛ مینا یگانه دخترم!... .. نه سربه‌سرم گذاشتند... اعدامش نکردند... نه اعدامش نکردند... شاید بخواهند آزادش کنند... آخه اون که کاری نکرده بود... نشریه می‌فروخت همین... . من که مینایم را می‌شناسم... در همین هوا بودم که پاسداری داد زد: رسیدیم بهشهر. نمی‌خوای دخترت را ببینی؟. 
عرق سردی بر پیشانی پیرمرد نشسته بود. با دهان کف کرده ادامه داد:
-پشت سر پاسداران براه افتادم. دالانی بود بی‌انتها نمی‌دانم سردخانه بود یا بیغوله یا شکنجه‌گاه یا... مطمئن بودم که دارم کابوس می‌بینم. چشمانم را چند بار مالیدم تا بیدار شوم فایده نداشت. سرم را به دیوار کوبیدم تا بیدار شوم. پاسداری به جلو هلم داد و به یک‌باره... .
پیرمرد ساکت شد. سکوتی به درازای قورت دادن مستمر بغضی در گلویش. بی‌تاب به دهان پیرمرد چشم دوخته بودم: بگو که خواب بودی... بگو که دیدی مینایت از پشت میله‌ها دارد به تو دست تکان می‌دهد. بگو که مینایت تلاونگت می‌شود... .
مینای من... دراز کشیده بود روی زمین. خون سینه‌اش خشک شده بود و شتک زده بود روی صورتش... 
آقای عسکری با دو دست صورتش را پوشاند. تکانهای کتف پیرمرد مرا هراسان کرده بود! 
-نمی‌دانم بعد از آن چه کردم. کتم را در آوردم و مینای نازنینم را پوشاندم یا با پاسداری گلاویز شدم یا سکوت کردم. نمی‌دانم. فقط می‌دانم هنوز از شوک این صحنه در مقابل نگاه ناپاک و درنده پاسداران بیرون نیامده بودم که پاسداری از راه رسید با یک جعبه شیرینی... 
سکوت این بار پیرمرد طولانی شد. هاج و واج نگاهش می‌کردم. لرزشی چانه‌اش را فراگرفته بود. در دنیای کودکی‌ام داشتم تصویر پاسدار مهربانی را تصور می‌کردم که دلش به‌حال پیرمرد داغدار سوخته بود و می‌خواست دلداریش بدهد.
-آره پاسداری با یک جعبه شیرینی و مقداری پول به من نزدیک شد بمن تبریک گفت من دامادتم! 
هق هق پیرمرد دیگر مجالش نداد و من هم همراهش شروع به‌گریه کردم. اشک از محاسن سپیدش جاری شد و چون دانه‌های درشت باران روی خاک اره‌های کف کارگاه فرو ریخت. آقای عسگری بلند شد و رفت و دیگر به من نگاه نکرد. دوباره به یاد حرفهای مادرم افتادم که آقای عسکری وقتی دنبال دخترش رفت دیگر کمر راست نکرد.
در آن سن؛ زیاد حرفهای آقای عسکری را نفهمیدم و درد جانکاهی را که تحمل می‌کرد، متوجه نشدم و حتا وقتی آن روز از کارگاهش حیران و مبهوت خارج می‌شدم و او دوباره صدایم کرد، نمی‌دانستم این «راز» چگونه سرنوشت مرا تعیین می‌کند.
پیرمرد در حالی که تلاش می‌کرد بر هجوم اندوه غلبه کند به من نزدیک شد و گفت:
دیگر آن روز هیچ چیز نفهمیدم، تنها یادم هست که جسد مینای نازنینم را بردیم به خانه و غسلش دادیم و در این بین شیخ حسن زاهدی که مثل سگی آن روز در شهر ما گلوگاه، پارس می‌کرد، اجازه نداد کسی بر پیکر پاک دخترم نماز بخواند. البته که دخترم به نماز این ناپاکان نیاز نداشت و رفت.
آن روز موقع خدا حافظی پیرمرد از من قول گرفت که روزی اگر دادگاهی تشکیل شد از جانب او وکیل هستم که راز مینایش را بی‌کم و کاست افشا کنم. می‌گفت، یقین دارم که روزی چنین دادگاهی تشکیل خواهد شد. چون خدا که نمی‌تواند این ظلم نابخشودنی به من و مینایم را نادیده بگیرد. من پیرمرد از جانم ترسیدم. چون در همین گلوگاه پاسداران تهدیدم کردند که اگر چیزی بگویم به من هم مثل دخترم تجاوز خواهند کرد و سر به نیست... .
می گفت: در هر دادگاهی با اطمینان این راز را شهادت بده، مطمئن باش واقعیت داستان فراتر از آن چیزی است که توانستم به تو بگویم... مطمئن باش.
حالا که ۳۶سال از رازداری من گذشته است، من در کسوت رزمنده ارتش آزادی تمامی این سالیان را با راز پیرمرد مهربانی گذرانده‌ام که شاید دیگر در قید حیات نباشد. و امروز با همان یقینی که پیرمرد داغدیده حرف می‌زد، در دادگاه بیکرانی که از جنبش دادخواهی در گوشه گوشه این خاک تشکیل شده است شهادت می‌دهم که مینا نه فقط تلاونگ پدر پیرش، بلکه تلاونگ خاموشی ناپذیر مردمی شده است که هر کدامشان صدها داغ مثل آقای عسکری دارند و فریاد می‌زند: نگذارید رازها بمیرند.

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۲۱ آذر ۱۳۹۷

مجاهد شهید شمس الدین جلالی کندلو


مشخصات مجاهد شهید شمس الدین جلالی کندلو
محل تولد: چالوس
شغل: کارمند خطوط هوايی
سن: 26
تحصیلات: -
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: 1360

ما خود نسلي هستيم   
نام هايمان ندا، حنيف، سهراب و حميد
ما خود نسلي هستيم!
در بهارآزادي كه به يغما رفت زاده شديم   
ايستادن را آن هنگام آموختيم كه 
جواناني در برابرگلوله
ايستاده مردند   

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۸ آذر ۱۳۹۷

مجاهد شهید زهره السادات حدادزاده


مشخصات مجاهد شهید زهره السادات حدادزاده
محل تولد: لنگرود
تحصیلات: ديپلم
سن: 22
محل شهادت: لاهیجان
تاریخ شهادت: 1360

ما را ز مرگ مترسانيد
اين آيه هاي نور،
رنگ گرفته از
بركه بركه خونِ نسلِ سَروْقَدانَست
ما را ز مرگ مترسانيد
ما زائرانِ جنگل سرويم
و در برابر دژخيم سر خم نميكنيم

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۴ آذر ۱۳۹۷

مجاهد شهید مسعود رسولی


مشخصات مجاهد شهید مسعود رسولی
محل تولد: آبكنار 
 تحصيل: دانشجو
سن: 22
محل شهادت: آبکنار
زمان شهادت: 1360

 ♦️ 🌷 🌷 عکس این شهید قهرمان و سنگ مزارش به تازگی به دست ما رسیده است.


مجاهد شهید مسعود رسولی در انزلی به همراه مجاهد شهید عباس ساجدی اعدام کردند و در آبکنار به خاک سپرده شدند. هنگام دفن انقدر جو متشنج شد که دیگر اجازه دفن شهیدی را در آبکنار ندادند.

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۲ آذر ۱۳۹۷

مجاهدین شهید فرهاد و فریدون ریاضی دوست


مشخصات مجاهد شهید فرهاد ریاضی دوست
محل تولد: لاهيجان
تحصیلات: دانشجو
سن: 21
محل شهادت: کرمانشاه
تاریخ شهادت: 1360


مشخصات مجاهد شهید فریدون ریاضی دوست
محل تولد: لاهيجان
شغل: -
سن: 30
تحصیلات: -
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: 1364

هر دو اهل لاهيجان بودند؛ هر دو دانشجو و هر دو فرزند يك خانواده، دو برادر بودندكه از خطه شمال برخاستند و دامنه دفاع از شرافت يك خلق رو تا استانهاي تهران و كرمانشاه هم گستردند. مجاهدين شهيد، فريدون و فرهاد رياضي دوست.

از فرهاد كم ميدونيم و از فريدون كمتر. يادداشتهايي هم كه همرزمانشون براي اطلاع نسل ما باقي گذاشته اند، بسيار محدود ولي بسيار مفهوم و پر معناست. در انجام كار و مسئوليتهايش مصمم, در جمع ياران شاد و بشاش و در برخورد با هر هموطن فروتن و متواضع, اينها صفاتي است كه از فريدون نوشته اند.  همونطور كه گفتيم اهل لاهيجان بود ولي در تهران دستگير شد. 

همان اوايل سال60 دستگير شده بود ولي مزدوران از دلاوريهاي او زخمهاي زيادي به دل داشتند, براي همين اومدن فريدون به زندان همراه بود با ضربات كابل و شكنجه هاي زياد. عجيب چهره بشاش و شادي داشت. اهل شعر و ادبيات هم بود و هر جا بود با ترانه اي  و شعري به جمع همبندي هاش صفا ميداد. هشتمين شب ارديبهشت64 بود كه او را هم صدا زدند, ميتونستيم حدس بزنيم كه بعد از اتمام اسامي كه از بلندگوي بند پخش ميشد, عكس العمل فريدون چي باشه, با لبخندي كه هم شادي بود و هم فتح, به چشمان تك تك ما نگاه كرد, از اون نگاههايي كه هنوز حسش ميكنم, توي چشماش خيلي حرف بود انگار يك كلام از فردا ميگفت. فكر نميكرديم در آخرين لحظات كه همه ما غرق نگاهش بوديم و ناباورانه رفتنش رو دنبال ميكرديم لب به شعر باز كنه, شعري كه خوند سوزناك بود ولي باز هم لبخند به لب داشت طوري كه بعد از پايان شعرش هم كسي جرأت نكرد اشك بريزه, دستي به شانه حميد زد و با تكان سر كه مضمون شعر رو نفي ميكرد گفت: ”بگذار تا بگريم, چون ابر در بهاران, كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران“. 

نوشته اند مزدوران شكنجه گر فريدون به بند اومدند تا  اون رو براي اعدام ببرند و در جاي ديگري نوشته اند, هر چند 4سال از اسارتش گذشته بود ولي هنوز آثار شكنجه و كابلهاي شكنجه گران بر بدنش مانده بود.

خامش، سياهچال! ديوار  سرد سنگ، مانوس با هجوم درد وستيغ بلند رزم، آرام، در تبسم بيشمار راز، بر  دل ديوارخونفشان، اي كاش، لب به سخن ميگشودي! اي كاش خود ميسرودي، قصة مغرور خويش را، در گوش يادهامان،  از افتخارهامان. 
وقتي فريدون در سال 64 ميرفت, 4سال بود كه ياد برادر كوچكترش فرهاد رو هم در لحظات سخت زير شكنجه و هم در لحظات سرودخواني كنار همبندان زنده نگاه داشته بود. فرهاد هم مثل او اهل لاهيجان و دانشجو بود ولي براي تحقق آرمان بلند آزادي و براي ستيز با دشمن آزادي سر از شهرهاي محروم استان كرمانشاه در آورده بود. 
فرهاد رو در حالي كه در صحنه دستگيري از ناحيه هر دو ران پاهايش مجروح شده بود به بند كشيدند. دژخيمان براي مداواي پاهايش هيچ اقدامي نميكردند و عفونت زخمها, دردي بود افزون بر دردهاي شكنجه. 
اما فرهاد هم مثل فريدون بشاش, سرزنده و اهل شوخي و لطيفه بود. وضعيت پاهايش خيلي وخيم بود ولي با همان وضعيت خودش رو به كوچكترين بازي و سرگرمي بچه ها ميرسوند و دمي از بروز روحيه سرزنده انقلابي خودش كوتاه نميومد و تحمل همين موضوع براي شكنجه گران سخت ميومد و به هر بهانه اي اون رو دوباره به زير شكنجه ميكشوندند.
سرودي نبود كه فرهاد بلد نباشه. در هر فرصتي سرود ميخوند و از ما هم ميخواست كه با او همراه بشيم. يك شب كه از خواب بيدار شدم, ديدم فرهاد نشسته و بيداره, در تاريكي و كنجكاوانه نگاه كردم كه چكار ميكنه, فهميدم براي اينكه كسي زخمها و عفونت شديد پاهايش رو نبينه, شبانه و وقتي كه همه خوابن به مداوا و پانسمان اونها ميپردازه. براي همين سعي كردم كه متوجه بيدارشدن من نشه ولي تا صبح به او و اين روحيه قوي فكر كردم.
5مهر60 خيابونهاي تهران از فرياد ”مرگ بر خميني“ غوغا شده بود, ولي در خيابانهاي كرمانشاه اولين بار اين فرياد از حنجره زخمي فرهاد رياضي دوست بلند شد, دقيقا در همان روزها و در مهر سال 60. فرهاد توسط پاسداران دستگير شد. 
راهروها پر از فرياد شده بود و مزدوران خشمگين داد و بيداد ميكردند, همه فهميديم كه حتما دوباره ضربه يي به اونها وارد شده. خيلي نگذشت كه فهميديم كه فرهاد رو دوباره به اتاق شكنجه بردن، ولي نميفهميديم كه اين همه خشم و كين مزدوران براي چيه, تا اينكه اين خبر سريع تموم بند رو پر كرد: «فرهاد حين فرار با صداي بلند و تا لحظه دستگيري شعار مرگ بر خميني رو فرياد كرده بود».
زندان كرمانشاه شبهاي سردي رو ميگذروند و مهرماه و بادهاي سرد پاييزي آغاز شده بود. دژخيمان هم سعي ميكردند با آميخته يي از شكنجه و نيرنگ و فريب سرما رو به بندها و قلبها حاكم كنند, اما هرگز موفق نشدند. در همين گير و دار اقدام قهرمانانه و شجاعانه فرهاد, گويي بهار رو به بند برگردانده بود, همه ميدونستند كه اين جسارت و شهامت فرهاد بدون جواب نخواهد ماند.
همه ميدونستيم كه اون شب 5مجاهد قهرمان رو براي اعدام ميبرند. فرزانه خزايي – پريچهر كاشانيان- نسرين نوري مهرباني- حميد فتاحي راد و فرهاد رياضي دوست. ولي نميدونستيم كه آخرين صحنه رزم اونها, چه ماندگار خواهد شد.
فرزانه و پريچهر و نسرين پيش از اين بي دادگاه مزدوران رو بر هم زده بودند و حالا سرود خوانان از بند خارج ميشدند.
لحظاتي بعد صداي رگبار بود و صداي تيرهاي خلاص, يك, دو, سه, چهار, هر چي صبر كرديم, صداي پنجمين تير خلاص رو نشنيديم…چرا فقط چهار تا ؟؟! صبح زندانيان, پشت در سرويس بيرون بند, طناب داري رو ديدند و آثار ضربات پايي رو بر روي درب چوبي. بله مزدوران زندان كرمانشاه براي تلافي اقدام شجاعانه فرهاد و فرياد كردن مرگ بر جلاد بزرگ جماران, حكم او رو يك درجه افزايش داده بودند و براي اولين بار اعدام به صورت حلق آويز رو در مورد اين مجاهد دلاور تجربه كرده بودند اما بدليل استفاده ناشيانه از طناب و محل اعدام, او رو تا صبح زجركش كرده بودند.

گوش كن! به رود زمزمه گر كه مي خواند سرود رفتن و رفتن و برنگشتن هارا. بنگر! به طلايه هاي بيداري كه درخشيدند در ظلام تاريك ترين شبها، تا فتح سپيدي صبح!

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۱ آذر ۱۳۹۷

مجاهد شهید وحید کیا احمدی


مشخصات مجاهد شهید وحید کیا احمدی
محل تولد: کردکوی
شغل: -
سن: -
تحصیلات: -
محل شهادت: گرگان
تاریخ شهادت: 1367

متاسفانه از اين شهيد  قهرمان عکس، خاطرات و اطلاعات تکمیلی نداريم بنابراين از هموطنانى كه اين قهرمان خلق را مي‌شناسند درخواست داريم اطلاعات خود را به آدرس aida.nikjo@gmail.com براى ما ارسال كنند.

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

مجاهد شهید حیدر علیرضا عریان


مشخصات مجاهد شهید حیدر علیرضا عریان
محل تولد: آبکنار انزلی 
شغل: سرباز 
سن: 22
تحصیلات: دیپلم 
محل شهادت: بندر انزلی
تاریخ شهادت: 1360

♦️ 🌷 🌷 عکس این شهید قهرمان و سنگ مزارش به تازگی به دست ما رسیده است.



با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید


۱۰ آذر ۱۳۹۷

مجاهد شهید اردشیر شیرین بخش ماسوله


مشخصات مجاهد شهید اردشیر شیرین بخش ماسوله
محل تولد: آبکنار
تحصیلات: متوسطه
سن: 25
محل شهادت: کرج
تاریخ شهادت: 1367

اردشير قهرمان در سال 60 دستگير وبعد از 7 سال شكنجه واسارت در دست دژخيم سال 67 
در قتل عام سبوعانه به شهادت رسيد.

روحش شاد وراهش پر رهرو باد

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید