با تاریکی میان درختان، به پیچ راه رسیدم. روی دشت، همهجا پرسهی سیاهههای شب بود. شاخههای سر راه، نورها را هاشور میزدند. صداها نهیبم زدند: بنویسش! نورها صدایم کردند: بنویسش! حضوری در سایهها خواند: بنویسش! یادهایم بر سرم ریختند و احاطهام کردند: بنویسش... !
با صندلی چرخدارش از میان جلگهها، دریاها، دشتها و راههای خاطراتم رسید. نشاط خنده، گونههایش را پر میکرد. این آخریها سخت میخندید. خندههایش بیصدا شده بود. پرتو نگاهش را همیشه آرام نثارت میکرد. در خلسهی متفکرانهی هنگامههایی که سر در گریبان میبرد، تا دستی چون پنجهی پرندهیی بر شانهاش مینشست، پلکش را بالا میانداخت و شیطنت دو مردمک، تو را خم میکرد تا از پس نیش و نوش نجوایی در گوشت، خندهیی بیپروا سر دهی.
محسن انصاری اسطوره نبود، اما دست در کمرگاه اسطوره انداخت. سالیانش را اینچنین با عشق به مدارا طی کرد. به «درد» تسخر زد و به «رنج»، آری گفت. همان رنجهایی که سرمایههای فخر زندگیاند. رنجهایی که عشق بر آنها بوسه میزند.
چند صباحی دست در کار ویراستاری و صفحهبندی نشریه مجاهد داشت. دو شمارهی مجلهی اشرف را هم صفحهبندی و تنظیم کرد. اما کمتر کسی از تبحر او در ظرافتهایی اینچنین خبر داشت. بینام در نشانههایی بود که ذرههای یک مقاومت و پایداری سی ساله را به هم پیوند دادهاند.
در سالهای گذشته بسیار دیدمش و با هم همصحبت شدیم. جسمش آب میشد و نحیف، و چشمش آرام آرام در گودی فرو میرفت. با این همه در تمام جلسات و اجتماعات و مراسمها حاضریراق بود. او از انصار محسن و نیکو و باوفای مبارزه و پایداری در برابر ایلغار خمینی ابلیس بود. حرامیان دستآموز آخوندهای دیومسلک، قریب دو سال دریافت منظم داروهای ضروری و حیاتیاش را از او دریغ کردند و التیام دردهایش را بر نتافتند. اما این محرومیتهای پیدرپی و مداوم، با پرتوی که پایداری و شکیبایی او بر آنها میانداخت، شناسنامهی زندگیاش را زرینتر نمودند و به افتخار و غرورش افزودند. او هرگز نشکست. دریغ التیام دردهایش را در هشت سال مقاومت و محاصرهی اشرف، در مشت فشرد و نعرهی زندهباد آزادی، زنده باد پایداری سر داد.
محسن، از یاران آرمان آزادی مردم ایران بود. وجودی نیکو و محسن، از تبار انصار جاودانهی گل سرخ که روز 27مرداد 90 در اشرف جست و پرید و رفت...
با سنگ صبور صبح میگفت سخن
بازآمدهیی از شب خونین وطن
سنگ از پس روی شرمگین، گفت سخن:
تو سنگ صبور قصه هستی یا من؟
25سال مبارزه در صفوف مجاهدین و ارتش آزادیبخش ملی شهادت در اثر سکته قلبی در زیر حملات موشکی در لیبرتی
مجاهد خلق یحیی زیارتی، فرزند دلیر مردم گرگان در سال1346در خانوادهیی کشاورز و زحمتکش در گرگان به دنیا آمد. از نوجوانی به صفوف میلیشیای مجاهد خلق پیوست و در توزیع سراسری نشریه مجاهد و دیگر تلاشهای روشنگرانه، به مبارزه با ارتجاع و استبداد غدار مذهبی برخاست. در سال 60 ارتباطش قطع شد و در تلاشهایش برای پیوستن به سازمان با وجود آن که هنوز به سن سربازی نرسیده بود، داوطلب شد و هنگامی که در جنگ به اسارت درآمد، در اولین فرصت با دادن تقاضا به صلیبسرخ، برای پیوستن به ارتش آزادیبخش اقدام کرد و در صفوف رزم آوران ارتش صلح و آزادی به نبرد رهاییبخش ادامه داد. با کسب آموزشهای گوناگون نظامی، به رزمندهای پرتلاش و خلاق تبدیل شد و در صحنهها و مأموریتهای مختلف، از جمله در عملیات مروارید، با جنگندگی و سختکوشی، درخشید. در انقلاب مریم رهایی تولدی دوباره یافت و در نقشه مسیری در سال 91 در این باره نوشت: «من یحیی زیارتی مجاهد اشرفی، مجاهد انقلاب خواهر مریم هستم. از زمانی که مجاهدین را شناختم و راه آرمان مجاهدین را برای مبارزه با این رژیم خمینی که میهنمان را به اسارت درآورده انتخاب کردم، از همه چیز خود گذشتم که همه چیز را برای میهنمان ایران و خلق اسیر آن بهدست بیاوریم. من در این سالیان که لباس شرف و افتخار را به تن کردم از هزاران ابتلا و آزمایش گذشتم و همیشه چیزی که مرا در این آزمایشات سربلند و قدرتمندتر میکرد همان انقلاب خواهر مریم بود». ویژگی بارز یحیی نشاط و سرزندگی و روحیه جنگاور و رفتار صادقانه و صمیمانه در رابطه با همرزمانش بود. در دوران پایداری در اشرف، در برابر حملات وحشیانه 6 و 7مرداد 88 و 19فروردین 90، و در آزمایشهای پایداری در زندان لیبرتی با روحیهیی جنگنده ایستاد. در این باره نیز خودش نوشته است: «این توطئهها هر کدام بعد از دیگری میآمد… در 6 و 7مرداد یک روی دیگر از فدا و ایستادگی را به آنها که در سر خیال خام داشتند نشان دادیم با 13 شهید. چیزی که مجاهد خلق از روز اول آمدن به صف مجاهدت آرزوی آن را داشت. یک بار دیگر در 19فروردین 90 آزمایش کردند که بگویند دست از مبارزه و آرمانتان بردارید ولی به قول آقایمان حسین هیهات مناالذله. مجاهد را از کشته شدن میترسانید؟! اینکه نهایت آرزویمان است! که این بار هم با 36 شهید درس دیگری به تمام دشمنان این خلق دادیم به قول خواهرمان صبا، ما تا آخرش ایستادیم ما تا آخرش میایستیم هر چه میخواهید بکنید و حالا هم هزار و یک محدودیت، مگر ما از حق و حقوقمان کوتاه میآییم. تالله لاکیدن اصنامکم. من مجاهد اشرفی از انقلاب خواهر مریم هستم و آماده هر شرایطی هرچه سختتر بهتر است. مجاهد میمانم در هر کجا که باشم و مجاهد اشرفی میمیرم. ۱۶/۶/۹۱ یحیی زیارتی مجاهد خلق یحیی زیارتی، در اثر حمله وحشیانه موشکی5دی دچار سکته قبلی شد و بهخاطر وضعیت بسیار وخیم اش به بیمارستانی در بغداد منتقل گردید. چهارشنبه شب 11دی از بیمارستان به لیبرتی بازگردانده شد، اما ظهر جمعه، مجدداً بهخاطر وخامت حالش به کلینیک عراقی انتقال یافت و در آنجا بهشهادت رسید. مقاومت ایران روز 8 دی، در اطلاعیه شماره 11، اعلام کرد: بهرغم گذشت سه روز از حمله موشکی، وضعیت یحیی زیارتی وخیم است و همچنان در سی.سی.یو بهسر میبرد. مقاومت ایران کمیساریای عالی پناهندگان مللمتحد و کشورهای اروپایی را به انتقال فوری او و دو مجروح وخیم دیگر به اروپا فرا میخواند و تأکید میکند که همه هزینههای انتقال و استقرار و معالجات آنها را برعهده میگیرد. قهرمان مجاهد خلق یحیی زیارتی، 6هفته قبل از شهادتش، در تجدید عهدی با شهیدان کهکشان اشرف و در شب عاشورای حسینی، اینچنین پیمان وفا و فدا بست: «یک بار دیگر مجاهدین این مظلومیت را با 52 شهید دیگر اثبات کردند که تنها کسانی که از این مکتب و آرمان (حسین) پیروی میکنند، مجاهدین هستند و در این راه هیچ چشمداشتی هم ندارند. پس من مجاهد خلق در این روز، که خون خدا بر زمین ریخته شده و انتقام گرفته نشده عهد میکنم هر چند شرایط از این سختتر شود سر سوزنی از اصول و آرمانی که برای سرنگونی این رژیم پلید دارم کوتاه نیایم. … آماده هر شرایط و هر توطئهای هستم و 52 بار حاضر و 72 بار هیهات مناالذله میگویم. ۲۴/۸/۹۲ یحیی زیارتی.
زندگینامه مجاهد شهید مرتضی محمدزاده - کوچصفهان
قهرمان مجاهد خلق مرتضی محمدزاده متولد 1338 دانشجوی تربیت معلم ، جوانی لاغر اندام و قد بلند و بسیار جدی و مسئولیت پذیربود. سخت کوشی و خستگی ناپذیری مرتضی در فعالیتهای شبانه روزی اوبخوبی محسوس بود.هر چقدر بیشتر با او آشنا میشدی به ایمان راسخ او نسبت به آرمانش و مجاهدین بیشتر پی می بردی او برای پربار تر شدن موقعیت انجمن و تشکل بچه ها از تمامی امکانات خانواده و فامیل در جهت روشنگری سود می جست وبیشتر نشستها در منزل اقوام او انجام میشد.
مرتضی یک موتور سیکلت داشت که همیشه نشریه و اعلامیه های مجاهدین در آن موجود بود. و با همان موتور که به منزله رخش او محسوب می شد به روستاهای اطراف شهر میرفت و اطلاعیه ها و نشریات مجاهدین را توزیع میکرد
حرفهای مرتضی سرشار از امید و آرزوهای های پاک و زلال بود ، یک دلی و یکرنگی وعزم و جزم راسخش به پیروزی در این نبرد را میشد در نگاهش خواند. او میگفت که این انقلاب از آن خلق ماست و مردمی که همیشه نادیده انگاشته شده اند و بویژه قشر زحمتکش و آنکه آخوندها حق خلقی را با زور و تزویر غصب کرده اند. تمامی زحمات را انقلابیون کشیدند ، مبارزین و مجاهدین با خونشان این انقلاب را آبیاری کردند و حال آخوند ها روی موج سوار شده اند و به میوه چینی انقلاب مشغولند.
مرتضی به میزان جسارت و چالاکی و زبدگی اش و اینکه بتواند نبوغ خود را ارتقاع ببخشد و از توانمندی خود بهره بگیرد و برای مسئولیت پذیری بیشتر و برای تحقق آرمان ها و آرزوهایش از ستاد کوچصفهان که زادگاهش بود به ستاد مرکزی استان رفت تا در آنجا مسئولانه تر از پیش به فعالیت بپردازد. این قهرمان مجاهد خلق همان کسی بود که به کمک تیم عملیاتی خود توانست استاندار رشت و یکی از دژخیمان رژیم یعنی انصاری را در تابستان سال 60 در یک عملیات موفق به سزای اعمال خیانت بارش برساند و از مهلکه نیز جان سالم بدر برد.
در اواخر سال 61 مرتضی را به همراه تعدادی از بچه های شمال معروف به گروه جنگل در تهران دستگیر میکنند و به زندان اوین و به زیر ضرب و شکنجه ی دست اموزان لاجوردی جلاد می برند. اما مقاومت مرتضی باعث میگردد که بازجویان نتوانند به فعالیت های وی پی ببرند. تا آنکه پس از چندی در زندان گوهردشت توسط یک تواب در بند شناسایی میشود .مجددا او را به بازجویی و شکنجه گاه میبرند و بعد به اوین منتقل میکنند.
سرانجام رژيم، قهرمان مجاهد خلق مرتضی محمد زاده را در سال 1362 برفراز تپه های اوین تیر باران كرد.
تهمینه گیلانی 2015 – 7 – 18
زندگینامه مجاهد شهید یونس قدرتی - کوچصفهان
محل تولد: كوچصفهان
شغل -
تحصيل: -
سن: 25
محل شهادت: رشت
زمان شهادت: 1367
تو در نماز عشق چه خوانده ای
که سالهاست بالاي دار رفتي و
اين شحنه هاي پير از کشته ات هنوز
پرهيز ميکنند
بنام آناني مينويسم که با خون خود صبح پيروزي را بشارت دادند و در سحرگاهان با ايستادگي پاي تيرکان دار نويد رهايي سردادند و بنام انسانيت درخشيدند و همچون آذرخشانی مقدس به مبارزه خویش بر نیاز جامعه و تاریخ پاسخی ضروری دادند.
بنام آناني مينويسم که هيچگاه منافع خود را بر منافع ديگران ترجيح ندادند، وادادگي پيشه نکردند و در زندگي سياسي و اجتماعي خود شرافت شان را به زير سوال نبردند و در برابر ناملایمات سکوت نکردند.
همان کساني که خود را به دست تقدير سپردند از طوفان هاي سهمگين از سياهچال ها و شکنجه گاه هاي رژيم خميني کثيف عبور کردند و غريبانه و بي چشم داشت در پاکیها و خولص ها شناور گشتند و بیریا رفتند
آري سخنم با همانهاست که نام و ياد وطن را در دلهاي شان فشردند لحظه اي آن را از خود دور نساختند و فقط به آزادي مي انديشيدند تا لحظات مرگ و بدین گونه مشی برای آیندگان شدندکه اینک بر ماست در گذر زمان و بر ورق تاریخ مبارزاتی میهن مان نام و ياد و حماسه ي اين نسل بي نظير را زنده نگهداريم و جاودانه شان سازیم
یونس قدرتی ... فرزندي از گيلان زمين و مجاهدي سرفراز و وارسته
متولد 11 اذر 1342 دانش آموزي جسور که مبارزه اش را با قيام ضد سلطنتي سال 57 و با پيوستن به صفوف انقلابيون آغاز نمود و در راهپيماييها و پخش تراکت و اخبار با دیگر دوستانش نقش فعال داشت پس ازسرنگونی رژیم شاه و با به سرقت بردن اهداف قيام توسط رژيم خميني که همانا آزادي و برابري اجتماعي براي مردمش بود براي ادامه مبارزه و تحقق اهدافش به مجاهدين پیوست و آنچه در توانش بود در این راه دریغ نکرد.
در طول سالهاي 58 تا 60 يونس بارها در درگیريهاي خياباني هنگام فروش نشريه و در خاکسپاري شهيد قهرمان حسن فرحناک و یا در راهپيمايي هاي قبل از سی خرداد مورد حمله و هجوم چماقداران رژیم ضد بشری خمینی قرار گرفت ولی ذره ای از عزم مبارزاتی اش کاسته نشد
بعد از سي خرداد سال 60 و آغاز سر فصل جديدي از مبارزه نوين مردم ايران او در کنار يارانش به مبارزه ی مسلحانه روی آورد و زندگي مخفي را شروع کرد در آذر ماه سال 60 هنگامی که پایگاه شان مورد هجوم
قرار گرفت و ياران و همسنگرانش دستگير شدند يونس موفق به فرار شد . مدتي تنها در پي وصل به سازمان به تهران رفت اما موفق به وصل نشد
در همان روزها به شعر و قصه گويي پرداخت و شعرهاي زيادي نوشت کار کرد و به عکاسي و فيلمبرداري روي آورد اما نتوانست دوام بیاورد او دائما به همرزمانش که در سیاهچالهای رژیم زير شکنجه هاي وحشيانه بودند و يا اعدام شده بودند مي انديشيد و نمي توانست انها را از یاد ببرد.
يونس با سعي و تلاش فراوان توانست مجددا به سازمان مجاهدين وصل شود و يک گروه عملياتي تشکيل دهند و شروع به فعاليت کند در پیامی مینویسد "نمی دانید که چقدر خوشحالم و سبکبالم ، می خواهم پرواز کنم ، پس از گذشت یک سال اینک یکبار دیگر در میدان نبردم ، من این آرامش را نه در سکون و جمود و وادادگی بلکه در طوفانها بدست آورده ام این آرامش را به آسانی از دست نخواهم داد، نه از دست نخواهم داد. او در اردیبهشت سال 64 در یک عملیات دستگیر و به شکنجه گاه عشرت آباد برده شد و پس از تحمل شکنجه هاي قرون وسطايي رژيم صفاک خميني به هشت سال زندان محکوم گرديد.
يونس را طي سه سال زندان از عشرت آباد به اوين, قزلحصار, گوهردشت, و مجددا به اوين منتقل کردند.
وقتی او را در 11 خرداد 67 به اوین بردند طي نامه اي به خانواده اش نوشت سر انجام پس از گذشتن از عشرت آباد و اوين و قزلحصار و گوهردشت يک بار ديگر به اوين اورده شديم البته با تفاوت هاي بسيار او همچنين در ملاقات با خواهرش که خوشحال بود که برادرش هشت سال محکوم شده است گفت اينها هيچ وقت ما را آزاد نميکنند .
سر انجام يونس در مرداد سال 67 در کنار 30 هزار تن از مجاهدان و مبارزان راه آزادي در سراسر میهن در زندان اوين سربدار شد.براستي شهداي مجاهد ین با عشق به آزادي و با ايمان به راهبر پاکبازشان ,, مسعود ,, و پايداري شگرف او در عرصه مبارزه ايستادند و دلاورانه بر طنابهاي دار بوسه زدند.
دلنوشته ای از زندانی سیاسی سابق، فرزاد کلا محمودپور، به یاد مجاهد شهید "عباس نوریان"
عباس نوریان عضو سازمان مجاهدین دانشجوی رشته اقتصاد دانشگاه بابلسر در سال ۶۰ در بابل، سرقرار توسط سپاه شناسایی و هدف گلوله قرار گرفت. گلوله به گونه سمت راست خورد و عباس غرقه در خون به خاک افتاد. جنازه اش را سپاه برد و در مکانی نامناسب نگه داشت و وقتی پدر و مادر عباس برای شناسایی او رفته بودند به خاطر تورم قابل شناسایی نبود و مادرش بواسطه نشانه او را شناخت.جسد عباس را به شرط عدم برگزاری مراسم تحویل دادند. خانواده، او را در صندوق عقب ماشین اریا گذاشتند و به خانه عمویش اوردند. آخر شب به اتفاق عده ایی از اقوام او را به قبرستان "درویش سر" در قادیکلا بردیم که قرار بود کنار مادر بزرگش دفن شود. در حین کندن قبر دسته ایی مسلح و با آرایشی نظامی تقریبا ده نفره از بسیج ده نزدیک شدند و سرگروه دسته احمد اسلام پناه به پدر عباس (احمد نوریان معروف به داداش)گفت، بخاطر تاثیرات بد روانی روی جوانان این ده،عباس نباید در این قبرستان دفن شود...ناگزیر به سمت قبرستان چالدشت که خارج از روستا بود رفتیم. شبی پاییزی و سرد بود که اضطراب و دلهره سرما رو برای من دوچندان می کرد. ۱۶ ساله بودم. یک پایم در فعالیت سیاسی و پای دیگر در زمین فوتبال. هم عاشق فوتبال بودم و هم عاشق عباس،مهران سلیمی، اکبر توسلی، رجب اسدی، عباس روحانی، بهروز یعقوب زاده، کریم رهبر، رامین اعظمی، مجید سلمانی، ارسلان حق پرست و بقیه دوستانم که همین مدتی قبل در کوچه پس کوچه های شهر در چهارراه برادران، پل سه تیر، خیابان ساری، ترکمحله و بقیه محلات میز کتاب داشتیم و الان یه هو داس مرگ بی حساب و کتاب همه رو درو میکرد. واقعا لعنت به خمینی و افکار ارتجاعی و ضد انسانی اش. عباس رو گوشه قبرستان گذاشتیم و این دفعه کمی با عجله قبر رو کندیم. هر از چندگاهی به سمت گوشه قبرستان پیش عباس میرفتم و نگاهش می کردم. کنارش می نشستم و به او زل میزدم. بی صدا و بغض آلود می گریستم. خال نزدیک گونه اش که برجسته بود بر اثر گلوله ترکیده بود. پیراهن چهارخونه قهوه ایی و شلوار مخمل به تن داشت. باورم نمی شد که این عباسه و این دیدار اخر...یاد اون روزها که با دوچرخه از قایم شهر به قادیکلا می رفت و سری به خونه ما میزد و من اصرار که باهاش برم. چونکه تابستونا، قادیکلا یعنی کیف و بازی و شنا در رودخونه و گردو بازی و رفتن به باغ و جنگل و خلاصه ازادتر از شهر. مادرم می ترسید که من برم اونجا و در رودخانه غرق بشم و بهانه می آورد که نرم و برای اینکه اجازه نده که برم به برادرش می گفت که «به نظر ته ریکا وچه شو بیرون خسنه؟» دایی ایرج هم با خنده می گفت «نا ریکا وچه بیرون نخسنه کیجا وچه بیرون خسنه»قبر اماده شده بود و پدر عباس پارچه های سفید رو به تن عباس کرد و اونو غرقه در بوسه کرد و ارام داخل قبر گذاشت و اهی بلند و کشدار از درون جانش برخاست و از حال رفت. زهرا فتاحی بچه کبریت محله در مراسم هفت عباس توسط پاسدار محمودی دستگیر شد و بعد از مدتی اعدام شد... نسلی گران بها برای بهروزی انسان رفت, به درازای تاریخ، خون میرود از تن ادمی، سنگین غمش، غمگین ترش، اشک ترش، بر هر شبش بالین شود…. به امید روزی که شب سیاه سپیدار شود.
خانواده رحیم نژادکمتر کسی در گرگان است که خانواده مجاهدپرور رحیم نژاد را نشناسد، چرا که در دوران سیاه حکومت آخوندی از این خانواده ۸نفر توسط دژخیمان پلید خمینی به شهادت رسیدند.
یادی از مجاهد شهید«طهمورث رحیم نژاد»مجاهد شهید طهمورت رحیم نژاد از زندانیان زمان شاه بود که با قیام مردم در سال۵۷ آزاد شد. طهمورث توسط دژخیمان شاه شکنجه های بسیاری را متحمل شده بود. به طوریکه تا ماهها بعد از آزادی از زندان روی تخت و به شکم می خوابید زیرا پشت وی را با روغن سوزانده بودند، با این حال جسارت و شجاعت و روحیه بسیار بالا و عجیبی داشت.
مجاهد شهید طهمورث رحیم نژاد از فرماندهان میلیشا بود که نقش ارزنده ای در آموزش و سازماندهی نیروهای جوانی که بعد از انقلاب ضدسلطنتی به مجاهدین جذب شده بودند، داشت که نمود آن هدایت و کنترل رژه با شکوه میلیشیا در سال ۵۸ در گرگان بود.
يكي از همرزمان او از خاطراتش چنين ميگويد: طهمورث استادیار دانشگاه کشاورزی گرگان بود. او بعد از آزادی از زندان، دوستان و جوانان فامیل که حدوداً سی نفر بوده و اکثراً دانش آموز بودیم را دور هم جمع می کرد. ما را به کوهنوردی می برد و آموزش خودسازی به ما میداد.
کتابهای شهیدان سازمان از جمله مجاهدین شهید فاطمه امینی، مهدی رضایی و رضا رضایی را به شکل جزوه میداد تا بخوانیم. آیات قرآن را به شکل سرود برایمان میخواند و آموزشی برایمان توضیح می داد. به این ترتیب او پایه های مجاهد شدن را به ما آموخت.در بهارسال۶۰، رژیم خمینی به منظور یک پایه کردن نظام ارتجاعی اش قصد داشت شکافها را بسته و تمام جریانهای سیاسی، حتی بنی صدر که آن موقع رئیس جمهور رژیمش بود را حذف کند.سازمان مجاهدین برای اینکه یکپایه شدن رژیم را به تأخیر بیاندازد، برای اینکه از آخرین قطرات آزادی تا جایی که مقدور است، استفاده کند، با آنکه خود در معرض بیشترین حملات چماقداران وحشی قرار داشت، اما بخاطر خط و سیاست اصولی که داشت، به حمایت از بنی صدر که آن زمان هدف حذف خمینی بود، برخاست. به همین منظور تظاهرات گسترده ای توسط هواداران مجاهدین خلق در تهران و شهرستانها برپا شد.به خوبی به یاد دارم که حوالی بعدازظهر روز ۲۹خرداد۶۰ در «چهارراه میدان گرگان» بودیم که پاسداران وحشیانه به تظاهرات مسالمت جویانه حمله کرده و قبل از همه طهمورث را به عنوان فرمانده صحنه به همراه دیگری دستگیر کردند.
همان روز و بلافاصله طهمورث را به زندان بردند. دیگر خبری از طهمورث نداشتیم. حتی پدر و مادر و سایر اعضای خانواده هم از او خبری نداشتند. پس از آن شرایط ایران عوض شده و زندانهای خمینی جلاد مملو از مجاهدین و مبارزینی بود که در مقابل استبداد مذهبی و در قفای آزادی ایستادگی می کردند.بعد از مدتی مطلع شدم که طهمورث را به زندان انفرادی برده و در این مدت تحت شکنجه های وحشیانه قرار گرفته بود.در تابستان سال۶۰ خواهر کوچک طهمورث به اسم ترانه که میلیشای ۲۰ساله ای بود نیز دستگیر شده و به زندان سپاه گرگان فرستاده شد. ترانه قهرمان در زندان سپاه گرگان در سال۶۲ در زیر شکنجه به شهادت رسید.برادر کوچکتر طهمورث به اسم عزیزالله رحیم نژاد در درگیری در شهر بابل در سال۶۲ به شهادت رسید.همسر مجاهد شهید عزیزالله به اسم فریبا آجیلی نیز در حالیکه باردار بود، دستگیر شده و در زندان بابل اعدام شد.خواهر دیگر طهمورث، مجاهد شهید تهمینه رحیم نژاد به همراه همسر قهرمانش میرطه میرصادقی در حماسه عاشورای مجاهدین در۱۹بهمن۶۰ در تهران در رکاب اشرف و موسی جانانه جنگیدند و به شهادت رسید و در تاریخ مجاهدین جاودانه شدند.برادر دیگر طهمورث به اسم فریدون نیز به جرم مجاهد بودن در سال۶۳ در زندان اوین تیرباران شد.پاسدران، مادر طهمورث را نیز در همان سال۶۰ و بعد از تظاهرات ۲۹خرداد به جرم هواداری فعال از مجاهدین به زندان سپاه گرگان بردند. او ۵سال در زندان زیر شکنجه های وحشیانه روحی و جسمی قرار داشت. چند بار محکم به قفسه سینه او زده بودند. یک بار در اثر شدت ضربات در حالت بیهوشی افتاد. مزدوران شکنجه گر رژیم فکر کردند مادر شهید شده و در ترس از واکنش خشم آلود مردم، جسم بی جان او را در بیمارستان رها کردند تا اگر به شهادت رسید نگویند که در زندان شهید شده است.رسیدن خبر شهادت عزیزان فشار فوق العاده ای بر مادر وارد می آورد برای همین سالیان او در حالت شوک به سر برد.سالها از این خانواده مجاهدپرور بی اطلاع بودم تا اینکه در سال۶۷ و قبل از عملیات فروغ جاویدان خبری دریافت کردیم که طهمورث از زندان آزاد شده و قرار است به منطقه بیاید. مدتی گذشت ولی از او خبری نشد.با خانه پدری طهمورث تماس گرفته و سراغ او را گرفتم. می خواستم ببینم علت نیامدن او به منطقه چه بوده است.وقتی از پدر سوال کردم او با صبوری و متانت اما با شجاعت به من گفت: طهمورث رفت!با تعجب پرسیدم: کجا رفت؟! آیا نزد ما آمده است؟!پدر گفت: نه رفت پیش بقیه!گفتم: کجا؟!گفت: رفت پیش ترانه و تهمینه.آنقدر این پدر با افتخار و شهامت این جملات را بر زبان می راند که فکر نمیکردم منظورش شهادت است.من که طاقت این همه درد و هجران را برای او نداشتم، بغض گلویم را فشرد، گریه کردم و گفتم او که در زندان بود و…!پدر گفت: یک هفته بود که طهمورث را از زندان آزاد کرده بودند (تابستان۶۷) اما پاسداران آمده و او را به زندان سپاه گرگان بردند و بلافاصله او را همانجا تیرباران کردند.جسد طهمورث کنار مزار خواهر شهیدش ترانه و سایر مجاهدین شهید از جمله یوسف بابانیانوری و … در انتهای گورستان امامزاده عبدالله گرگان به خاک سپرده شد.من از شنیدن این خبر، گریه می کردم، پدر گفت: چرا گریه میکنی؟! بخند و خوشحال باش!به او گفتم برادر مسعود گفته اند انتقام خون شهیدان را می گیریم. او با شجاعت و با صدای بلند خندید و گفت: «قربانش برم. به او بگو اصلاً غصه ما را نخورد. اصلاً ناراحت نباشد. همه دنیای فدای یک تار موی او».از وضعیت مادر پرسیدم.مشخص شد از وقتی که مادر از زندان بیرون آمده بود دائماً در شوک بود دائم نماز میخواند. در زندان هر روز خبر شهادت یکی از دخترها یا پسرهایش را به او می دادند و هر روز شهادت میلیشیاهای نوجوان و کم سن و سال را می دید برای همین دچار شوک دائم شده بود.بعدها شنیدم که در سال ۷۸مزدوران رژیم در جنگل ناهارخوران گرگان پدر این مجاهدین قهرمان، یعنی محمدعلی رحیم نژاد را در حالیکه با دو جوان ۲۰ساله در خودرو بودند، با لودر روی ماشین پدر رفته و هر سه نفر را به شهادت رساندند.از آن پس خانه پدر رحیم نژاد موزه شهدای خانواده بود.در و دیوارهای خانه پوشیده از عکسها و وصیتنامه های شهیدان بود.مردم شهر و جوانان محله نزد آنها می رفتند و مادر را تنها نمیگذاشتند. به خصوص در سالروز شهادت هر کدام از این شهیدان والاقدر اهالی محل و مردم به دیدار مادر می رفتند. آنها در انجام کارها به مادر کمک می کردند.درست است که رژیم با شقاوت هرچه تمامتر پدر و ۵فرزند و همسران آنها را به شهادت رساند، اما بر قدر و عظمت و احترام این خانواده در بین مردم هر روز افزوده می شد. پدر به هر جا که می رفت مردم به پاس احترام او و خانواده اش مقابل پای او بلند شده و احترام می گذاشتند. این احترام برای بستگان آنها نیز از طرف مردم گذاشته می شد. بستگانشان بارها می گفتند: «احترام مردم به ما به خاطر قدر و شأن شهدای ما که مجاهد بودند می باشد و این باعث افتخار همه ما و فامیل است».یکی دیگر از مجاهدین به من گفت: «در شهر گرگان مادران و پدران ما که از نسل دهه ۶۰ مجاهدین هستند همیشه به ما می گفتند در آن طرف گورستان، مزار مجاهدینی هست که به دلیل اینکه زیر بار ظلم آخوندها نرفتند از سنین کم همه اعدام شدند».به این ترتیب آنها با نشان دادن مزار این شهیدان دلاوریهای آنها را به فرزندانشان می آموختند.یکی از همشهریهای پدر رحیم نژاد در باره او میگفت: «در دورانی که فرزندان این خانواده هر روز توسط دژخیمان در شهرهای مختلف مازندران اعدام می شدند، روحیه پدر خیلی بالا و مقاوم بود. هر روز سراغ من می آمد و میگفت ماشینت را بردار برویم عزیزالله را از آمل بیاوریم. منظورش این بود که برویم تا جسد عزیزالله را تحویل بگیریم. یا می گفت فلانی ماشینت را بردار به بابل برویم فریبا را بیاوریم…ما می رفتیم و اجساد شهدا را در ماشین می گذاشتیم و به گرگان می آوردیم. من در طول مسیر مستمر گریه میکردم ولی پدر با روحیه بالا از خاطرات شهیدان می گفت…»این پدر شجاع و والاقدر، تا آخرین روزهای حیاتش با افتخار از شهیدانش صحبت می کرد یا از آرمان مجاهدین که همان آرمان فرزندانش بود دفاع می کرد و جنایات رژیم را بین مردم افشا می کرد. او باکی از گزمه های پاسدار نداشت.خانواده رحیم نژاد از اسطوره ها و حماسه های خاموش مجاهدین هستند. این خانواده ۸شهید سرفراز را برای آزادی مردم ایران تقدیم کرده اند:
طهمورثفریدون(مهندس)تهمینه(۲۶ساله دانشجو)عزیزالله(۲۱ساله)ترانه(۲۰ساله)میرطه میرصادقی(همسر تهمینه۲۸ساله)فریبا آجیلی(همسر عزیزالله که هنگام اعدام باردار بود- ۲۸ساله)محمدعلی (پدرخانواده، ۶۵ساله)۷شهید خانواده رحیم نژاد گرگان
این شب ستیزان چونان شمعی سوختند و با سوختن خویش، شعله مقاومت را زنده نگه داشتند.
سالهاست از این فراغها و رنج وحرمانها و البته عظمت و شکوه می گذرد. فکر میکنم که هیچگاه نمیتوانم درد و رنج پدر و مادری که همه فرزندانش مظلومانه به شهادت رسیده و بدون کمتری گناهی، فقط به جرم آزادیخواهی اعدام شده اند را حس کند.
همواره با یاد مجاهد شهید طهمورث رحیم نژاد فرمانده میلیشیا و به یاد همه شهدا و میلیشیاهای قهرمان هستم. عهد میبندم که تا سرنگونی تام و تمام این رژیم و گرفتن انتقام خون این شهیدان لحظه ای آرام و قرار نداشته باشم.
خلق عصمت خاطراتت را
به گزند چندش آور فراموشی ها نمی سپارد،
و عظمت وجودت را به مرگ.
بالهایت شکست
با ریشه هایت،
اما،
چه خواهند کرد؟
کاین گونه در ژرفای بلوغ خاکیان خانه کرد!
عقربه های ساعت، ۲و ۱۵ دقیقه بامداد ۱۰ مرداد ۱۳۶۰ را نشان می دهند، و قهرمان در زنجیر ما، مجاهد خلق هرمز عابدی باخدا، فرزند دلاوری از خطه گیلان زمین نیز تنها چند ساعتی است که وارد نوزدهمین بهار زندگی اش شده. این بار روز میلاد این شیرآهن کوهمرد اما با ابتلائی بس سنگین رقم خورده است. دژخیم که کینه عمیقی از از او به دل دارد، قصد دارد حکم اعدام هرمز قهرمان را که حاکم ضد شرع قتیل زاد آدمکش تنها چند ساعت پیشتر صادر کرده، در روز تولدش به اجرا گذارد، تا ضمن بروز غيظ و کین حیوانی اش نسبت به مجاهدین، از نسل انقلاب به زعم خود زهر چشم هم بگیرد! دیگر دقایقی بیشتر نمانده تا آسمان غمزده فومنات که جنگل های سرسبزش رد پای انقلابیون بزرگی چون میرزا و یاران دلیرش را معبر و مهمان بوده، شاهد پرواز یک نوگل محمدی دیگر به جمع ستارگان باشد. اما گویی زمان از لحظه آفرینش جهان هستی لختی از حرکت باز می ایستد، تا فرشتگان قبل از سفر جاودانگی هرمز قهرمان شاهد نگارش آخرین کلام او در وصیتنامه شورانگیزش باشند و بر او سجده کنند. “الّلهمّ انصر المجاهدین وانصرهم نصراً عزیزاً إنّهم فتیه یجاهدون فی سبیلک؛ فمنهم من قضی نحبه ومنهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلاً.”…در لحظاتی این وصیتنامه را می نویسم که اندکی به اعدام مانده است. آرزوی هر هوادار مجاهد خلق شهادت است و بقول مجاهد کبیر فرزند دلیر اسلام مسعود رجوی که کمتر مجاهد خلقی آرزوی مرگ در بستر را داشته باشد و ما این را از پیشوایمان امام حسین آموخته ایم که زندگی عقیده و جهاد است….” (قسمتی از وصیتنامه مجاهد شهید هرمز عابدی باخدا).
اما دژخیمان بیش از این مجال نمی دهند و قلب مالامال از عواطف انسانی هرمز قهرمان آماج گلوله های شقاوت پاسداران شب پرست امام دجالان قرار می گیرد و از طپش می ایستد!
مجاهد قهرمان هرمزعابدی باخدا در ۱۰ مرداد ۱۳۴۱ در یک خانواده متوسط در شهرستان فومن بدنیا آمد، دوران دبستان و مقطع راهنمایی را در شهر زادگاهش و دوره دبیرستان را در دبیرستان شاهپور رشت گذراند. او از هوش سرشاری برخوردار بود و در حالی که خود دانش آموز سوم نظری بود، با دایر کردن کلاس خصوصی به تدریس ریاضی می پرداخت.
هرمز شهید در دوران انقلاب ضد سلطنتی در حالی که شانزده سال بیش نداشت، یکی از فعالین پرشور در تظاهراتها وشعار نویسی بر علیه رژیم ضدخلقی شاه بود. به همین دلیل مدتی را به زندگی مخفی روی می آورد تا از اذیت و آزار ماموران شهربانی فومن که به جد در صدد دستگیری او بودند در امان باشد. در همین مقطع زندگی مخفی بود که با جزوات و دفاعیات شهدای سازمان آشنا می گردد. او بعد از انقلاب به جمع هواداران سازمان مجاهدین خلق ایران پیوست و خیلی زود به یکی از مسئولین بالای تشکیلات مجاهدین درفومنات مبدل شد.
هرمز شهید در بسیج نیرو جهت براه انداختن تظاهراتها و سخنرانیها مهارت خاصی داشت. سجایای اخلاقی، صداقت و جدیت هرمز برغم سن کمش او را چنان محبوب و مورد اعتماد مردم فومن کرده بود که بویژه در جمع آوری کمکهای مالی همواره از حمایتهای بیدریغ آنها برخوردار بود. او با کمک چند نفر از یارانش برای یاری رساندن به مردم محروم به روستاهای فومنات می رفت و منجمله با آوردن بیماران به مراکز درمانی و معالجه آنها تلاش می کرد.
بعد از میتینگ پرشور سازمان در رشت که در آن، اعجاز کلام برادر مسعود شور و شوق جدیدی در دل مردم و بویژه نسل جوان بوجود آورد، هرمز شهید برای رساندن پیام رهایی بخش مجاهدین در اقصی نقاط منطقه فومنات سر از پا نمی شناخت. در انتقال بحثهای سیاسی و ایدئولوژیک سازمان هرمز قهرمان از چنان نفوذ کلام برخوردار بود که گویی سالها از آموزشهای ویژه تشکیلاتی برخوردار بوده است. به همین دلیل او در کنار مجاهد شهید عباس نامور (کاندیدای مجاهدین برای مجلس شورای ملی و از شهدای رزمگاه لیبرتی) همواره مورد خشم و کین چماقدارن ارتجاع در فومن بود. هرمز قهرمان در ۲۴ خرداد ۱۳۶۰یعنی شش روز قبل از آغاز مقاومت سراسری، به محاصره گله ای از پاسداران تا دندان مسلح در شهرستان فومن درآمد و دستگیر شد. دستگیری هرمز شهید که با مقاومت وی و مردم حاضر در صحنه مواجه گردید خود یکی از روایتهای رنج و شکنج مردم ایران است که البته در این نوشتار نمی گنجد و تنها به یک نکته اشاره می گردد که در جریان آن یکی از برادران هرمز شهید که در صحنه حضور داشت و در صدد جلوگیری از دستگیری برادرش برمی آید از فاصله کوتاه مورد اصابت گلوله یک پاسدار جانی بنام رضا دقیقی قرار می گیرد و دچار قطع نخاع می گردد.
سرانجام هرمز قهرمان در روز تولد نوزده سالگی اش یعنی ۱۰ مرداد ۱۳۶۰در یک بیدادگاه فرمایشی به اتفاق سه همرزم دیگرش (سید محمود حجتی، فخرالدین ابراهیمی و علی الوند پور) توسط آخوند دژخیم قتیل زاد به اعدام محکوم و چند ساعت بعد تیر باران می گردد.
پیکر مجاهد شهید هرمز عابدی باخدا جهت تدفین و برای ایجاد رعب و وحشت به خانواده تحویل داده می شود؛ مردم دلیر فومن مرعوب عربده های پاسداران نگشته و در حالی که پیکر این شهید قهرمان را روی شانه هایشان حمل می کردند با شعار “مرگ بر خمینی و درود بر مجاهد” نسبت به او ادای احترام می کنند.
بازاریان شریف فومن با بستن مغازه های خود دسته دسته به همراه مردم به گورستان امام زاده میرزای فومن می شتابند وقصد داشتند پیکر غرق بخون هرمز را به داخل شهر ببرند که سپاه ضد خلقی در حالی که در وحشت ازخشم مردم جرأت ورود به گورستان را نداشت با محاصره دور تا دور گورستان مانع از این کار شد.
هرمز و یاران شهیدش اولین گروه از شهدای مجاهدین در منطقه فومنات بودند که قبل از سی خرداد دستگیر شده بودند. ایستادگی آنها بر آرمان آزادی و وفای به عهد و مهمتر از همه شهادت قهرمانانه شان برای هواداران مجاهدین در منطقه فومنات نقش بسیار الهام بخش و راهگشا داشت.
اکنون سی و چهارسال از سپیده دم خونینی که هرمز قهرمان و یاران همرزمش تنها به جرم عشق به محرومان و آرمان آزادی بدست جلادان خمینی سفاک به خون غلتیدند می گذرد. گذر زمان اما کوچکترین خللی در اراده یاران هرمز برای ادامه راه در رکاب مجاهدین ایجاد نکرده است.
گزارش ويدئويي از مدفن 8تن از زندانيان سياسي در روستاي گز شرقي استان گلستان كه در دهه شصت اعدام شدند و بدليل عدم اجازه دفن در اماكن عمومي در حياط منازل شخصي خود به خاك سپرده شدند. خانواده هاي آنان دهه هاست اجازه عزاداري و برگزاري مراسم ندارندشهدا:رمضانعلي متكي 14سالهرضا متكي 17سالهعلي محمد ترابي 22سالهسيدمحمد هاشميان 25سالهسيد حسين هاشميان 27سالهمحمد رضا ترابي 17سالهحسينعلي ترابي 27سالهو سيد محمدميرغفوري 25ساله
آنان كه جسورانه در برابر دژخيمان خميني ايستادند و از آزادي خلقشان دفاع كردند و به او «نه» گفتند سرافراز و غزل خوان و ... بر تيرك اعدام خود بوسه زدند