مشخصات مجاهد شهید حسن نیکفر
محل تولد: رودسر
سن: ۳۲
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۶۴
حسن در روستای خلیفه محله از توابع شهرستان رودسر در یک خانواده کشاورز و مذهبی در سال ۱۳۳۲بدنیا آمد و از دوران کودکی با درد و رنج مردم بخوبی آشنا بود حسن با این که مشغول خواندن درس بود در کلیه کارهای کشاورزی شرکت داشت وی در دوران تحصیلاتش یکی از شاگردان ممتاز مدرسه بود و استعداد فوقالعادهای داشت و دپیلم را در شهرستان لنگرود و سپس تحصیلات دانشگاهیاش را در یکی از دانشگاههای تهران با اخذ فوق لیسانس مدیریت به پایان رساند .
در دوران جوانی با اینکه مشغول خواندن درس بود پدرش در یکی از بیمارستانهای تهران بهدلیل بیماری که داشت فوت میکند و سرپرستی خانواده، مادر و چهار برادر دیگرش که همه مشغول خواندن درس بودند به عهده وی بود و حتی زمانیکه زندگی مستقلی و دارای همسر و دو فرزندبنامهای سمیه ویاسر بود کماکان مسؤلیت اداره خانواده به عهده وی بود و هیچ وقت از مادر و دیگر بردارانش جدا نشد. حسن در دانشگاه با مدرک فوق لیسانس و دررشته تکنسیین فارغالتحصیل شد و به عنوان تکنیسین تا سال۱۳۳۵ در مخابرات شهرستان لنگرود کار میکرد و سپس بهعنوان رئیس مخابرات تا سال۱۳۵۹ مشغول بهکار بود و در زمانی که در تهران دانشجو بود دراکثر جلسات سخنرانی دکتر علی شریعتی که در حسینه ارشاد برگزار میشد شرکت میکرد و کلیه نوارهای صوتی شریعتی را داشت و همین امر باعت فعالیتهای سیاسی وی شد طوریکه کلیه برادرنش و دیگر دوستانش از امکانات حسن بهرمند میشد ند حسن دارای فضیلت خاصی بود هرکس در اولین برخوردش شیفته اخلاق و محبت و سادگی وی میشد و بهخاطر همین خصایص انقلابی بود که حسن دارای نفوذی زیادی بین مردم روستا و شهرستان لنگرود داشت اکثر مردم وی را میشناختند و دارای احترام خاصی بود خیلی ارام و خونسرد صحبت میکرد همه دراولین برخورد شیفته وی میشدند. .
روستایی که وی زندگی میکرد در زمان انقلاب و سال58یکی از فعالترین روستاها بود. لازم به یاد اوری است که وی در سال 1355تا سال 1357در شهرستان لنگرود اقدام به برگزاری کلاس آموزش قران و کلاسهای روشنگری دیگر در محافل سیاسی و مذهبی کرد و بهخاطر همین هم دارای نفوذ زیادی در بین جوانان وروشنفکران وحتی بازاریان شهرستان بود و اکثراً احترام خاصی به وی میگذاشتند و هر کجا قدم میگذاشت در قلب مردم آنجا تاثیر میگذاشت از هیچ کمکی به هر کس که به وی مراجعه میکرد فرو گزارنمیکرد و به فقرا که وضع مادی خوبی نداشتند کمکی زیادی میکرد و به مادر و دیگر برادرانش سفارش این کار رازیادمیکرد وکلیه اعضا خانوادهاش از وی تاثیر پذیرفته بودند.
بخاطرهمین هم در روستا خانه آنها محل تجمع اهالی خصوصاً جوانان با هر طرز فکری تا قبل از انقلاب و همچنین بعد از انقلاب خصوصاً در فاز سیاسی خصوصاً هواداران سازمان بود. حسن در زمان انقلاب ضد سلطنتی در آگاهی مردم شهرستان لنگرودو روستای خود نقش اصلی داشت و جوانان را در شرکت در تظاهرات علیه شاه بیسج میکرد. همچنین بعد از انقلاب در روستا اقدام به تشکیل شورای محل از بزرگان محل و چیرهها ی شناخته شده کرد و حل و فصل کلیه امورات روستا از طریق همین شورا اداره میشد و همچنین خودش سخنرانی های زیادی در مناسباتها و روز شهدای سازمان در روستا میکرد در هر جلسه ای که صحبت یا سخنرانی میکرد همیشه از ا ائمه و پیامبران و امامان شروع میکرد و مثالهای زیادی از آنها برای مردم تعریف میکرد و در زمینه اسلام و اسلام شناسی معلومات زیادی بهدلیل مطالعات و تحقیقات زیادی داشت و فعالیتهای وی خیلی چشم گیر بود ومورد علاقه همه مردم روستا بود حسن خیلی باسواد بود کتابهای زیادی خوانده بود و نوارهای زیادی از شخصیتهای ملی آنزمان گوش کرده بود و در هیچ زمینه کمبودی در وی احساس نیمیشد و خیلی مهربان و خونسردبود.
و همچنین در زمان انقلاب فعالیتهای زیادی داشت و از سال 58وقتی صف بندی بین نیروها و گروهها شکل گرفت بهطور حرفه ای با سازمان رابطه برقرار کرد تا جاییکه ابتدا در شهرستان لنگرود ستاد جوانان که همه هواداران سازمان بودند تشکیل داد و در این مقطع بود که وی بهعنوان کاندید سازمان معرفی شد وبرای کارهای تبلیعاتی خودش برای سخنرانی از طرف سازمان به روستاها ی دوردست ومناطق کوهستانی میرفت حسن در بسیج هواداران سیاسی شهرستان لنگرود با کمک دیگر مسولین نقش بسزایی داشت و در این هنگام اقدام به تشیکل ستادانجمن جوانان شهرستان در مرکز شهر و طبقه سوم پاساژ اصلی شهر بود کردتا وکلیه فعالیها ازآنجاهدایت میشد تااینکه چماقداران به این ستاد حمله کردند و آنجا بسته شد حسن برای ادامه نشستها و پیگیری کارهای تبلیغاتی وسیاسی سازمان ستادرا به محل کارش یعنی به اداره مخابرات لنگرود منتقل کرد و کارها از آنجا هدایت میشد. از انجایکه چماقداران تحمل فعالیتهای وی را نداشتند اقدام به حملاتی علیه وی کردند و دریکی از این حملات که منجر به تظاهرات شد و درگیری که بین هواداران و چماقداران انجامید .
در این درگیری یکی از چماقداران کشته میشود و تقصیر به گردن حسن انداخته میشود که مردم را تحریک کرده و از آن زمان وی تحت تعقیب قرار میگرد و مخفیانه و شبانه از منطقه فرار میکند و به تهران میرود در حالیکه همسر و دوفرزندش همراه وی بودند در این مدت بارها برای گرفتن اخبار مخفیانه از تهران به شهرستان لنگرود و روستای خلیفه محله که زادگاهش بود میرفت
درمدت 4سال یعنی تا سال 64وی فراری بود حسن در دوران فراری خود که در تهران مخفیانه زندگی میکرد به یکی ازشاخههای سازمان وصل میشود که برای ادامه فعالیت به وی پیشنهاد خروج از کشور را میدهند که برای اجرای همین قرار وی به زاهدان سفر کرده و در هتلی مستقر میشود تا رابط مربوطه وی را برای خروج از کشورتوجیه کند ولی متوجه میشود که هتل از طرف سپاه محاصره شده است. با همسر و دو فرزندش خداحافظی میکند و درحین فرار به طرف وی تیراندازی میکنند که تیر به شکم و پهلوی وی اصابت میکند و شدیدا مجروح شده و قسمتی از رودههایش بیرون میریزد سپس وی را دستگیر میکنند و با همان وضعیت به زندان اوین منتقل میکنند و بعد از یک عمل جراحی موقتاً برای گرفتن اطلاعات وی را با همان وضعیت در حالیکه یک کیسه به پهلو بسته بود به مدت قریب به یک سال نگه میدارند و در این مدت همسر و دو فرزند و مادرش هر ماه به ملاقات وی میرفتند و روز بهروز ضعیف شدنش را مشاهده میکردند تا جایی که قادر به راه رفتن نبود و وقتی مزدوران از گرفتن اطلاعات مایوس میشوند او را در سال۱۳۶۴ در حالیکه فقط ۳۲سال داشت تیرباران میکنند و بدون اینکه به خانوادهاش اطلاعی بدهند پیکر پاکش را برای دفن به بهشت زهرا میبرند.
آنموقع احمد برادر کوچکترش که در تهران فراری بود و دربهشت زهرا کارخطاطی روی سنگ قبرها را میکرد. وقتی مشخصات حسن را برای نوشتن روی سنگی به ابعاد نیم متر میدهد بهمحض دیدن یادداشت حالش دگرگون میشود طوری که بقیه نفراتی که آنجا کارمیکردند متوجه وضعیت غیرعادی وی میشوند و احمد بعد از نوشتن مشخصات حسن روی سنگقبر از آن تاریخ به بعد از رفتن سر کار به بهشت زهرا خودداری میکند تامبادا مورد شناسایی قرار نگیرد.
خانوادهاش از طریق احمد متوجه دفن حسن در بهشت زهرا میشوند و اینچنین بود که خلق قهرمان ایران و خصوصاً اهالی منطقه و روستای خلیفه محله یکی از محبوبترین یار مظلومین ویکی از اسطوره های تاریخ را از دست میدهند.
خاطره یکی از همبندان حسن در زندان اوین
مجاهد شهید حسن نیکفر اهل لنگرود و کاندیدای سازمان مجاهدین خلق ایران در سال۵۸ در اولین دوره مجلس شورای ملی در شهر لنگرود بود. در آن زمان او در اداره مخابرات شهر لنگرود کار میکرد.
او در سال۶۲ یا ۶۴ موقع دستگیری توسط پاسداران جنایتکار از ناحیه شکم مورد اصابت گلوله قرار گرفت. بهشدت مجروح و رودههایش به بیرون ریخته بود. در همان وضعیت او را به زیر شکنجههای وحشیانه برده بودند که آثار شکنجه تا لحظه شهادت بهخصوص در ناحیه پا کاملاً آشکار بود. حسن از ناحیه شکم درد بسیاری را تحمل میکرد. به جای روده به او کیسهیی در ناحیه شکم که کاملاً متلاشی شده بود قرار داده بودند تا عمل دفع از آن جا انجام شود و به همین خاطر بوی نامطبوع او را آزار میداد. با وجودی که موقع خوابیدن با مشکلات فراوانی روبهرو بود، اما هر بار که او را میدیدی خنده برلبانش بود و با برخوردهای گرم و جذابش به همه هم زنجیرانش روحیه میداد و هرگز درد طاقتفرسا را به روی خود نمیآورد. یادم هست که در سال۶۳ که ما را برای بازجویی از قزلحصار به اوین آورده بودند و هفتهها در راهروهای دفترمرکزی در پشت شعبههای بازجویی بودیم. طی این مدت صدای ۲کودک توجهمان را جلب میکرد. از صدایشان تشخیص میدادیم که ۳یا ۴سال بیشتر ندارند. آنها یاسر و یاسمن بودند که روزها در راهروهای شعبات بازجویی میبایست صدای شکنجه شدن همه و از جمله پدر یا مادرشان را بشنوند و تحمل کنند. گریه و بیتابی آنها روحمان را میفشرد. یک روز وقتی در سالن۶ اوین با حسن هم بند شدیم متوجه شدم یاسر و یاسن فرزندان کوچک او هستند. با یکدیگر به ملاقات میرفتیم وغالباً در کابینهای مجاور یکدیگر بودیم. نگاهم همیشه متوجه کابین آنها بود که چطور یاسر و یاسمن دوست داشتنی و شیرین زبان با چشمانی آبی دوان دوان به سمت حسن میرفتند. ما نیز هر بار از فرصت استفاده کرده و آنها را در بغل میگرفتیم و میبوسیدیم و بهعلت علاقهیی که به حسن داشتیم با آنها چفت شده بودیم. حسن بهدلیل ارزشهای انقلابی و مجاهدی بسیاری که در خود داشت هر کسی را در اولین برخورد مجذوب خود میکرد و چنان با آدم صمیمی میشد که گویی سالهاست یکدیگر را میشناسیم. بسیار خونگرم و خاکی بود. در نزد زندانیان جایگاه بسیار والایی داشت و مورد احترام همگان بود.
یک روز در ۷آبان سال۱۳۶۴حسن را صدا کردند وحکم اعدام را به او ابلاغ کردند. با توجه به تجارب قبلی معلوم بود که حسن را فقط برای ساعتهایی در جمع خود داریم و با توجه به این که فردایش روز ملاقات بود شکی نداشتیم که بعد از ملاقات حسن را برای اعدام خواهند برد و این را خود حسن نیز به خوبی میدانست.
هیچ گاه خاطرات آن روز و شب قبل از شهادت او را فراموش نکردهام. حسن بعدازظهر که برگشت خیلی عادی بهاصطلاح شامی را که داده بودند خورد و نیمهشب به حمام رفت و غسل شهادت کرد. من آن شب تا صبح بیدار بودم و خوابم نمیبرد. با این که او در اتاق کناری ما بود ولی تمامی لحظات او را دنبال میکردم. بعد از خواندن چند رکعت نماز استراحت کرد. نمیدانم در آن لحظات به چه چیزی فکر میکرد اما یقیناً جز وفای به عهد و راه و آرامانش سودای دیگر در سر نداشت.
صبح روز ۸آبان۶۴ فرا رسید. آن روز من و حسن برای ملاقات رفتیم و در کابینهای مجاور یکدیگر بودیم. همسر و فرزندانش برای ملاقات آمده بودند. مثل همیشه یاسر و یاسمن دوان دوان به سمت حسن آمدند و در آغوش او جای گرفتند. صحنهها بسیارتکاندهنده اما بسیار شورانگیز بود. من ملاقات و صحبت با پدر و مادرم را فراموش کرده بودم و بهطور مستمر کابین کناری را نگاه میکردم.
در آن طرف شیشه همسر حسن میگریست و بچهها در آغوش پدر بودند. حسن به همسرش گفته بود که این آخرین دیدار است. آن چنان آرام و متین مثل همیشه بچهها را در بغل گرفته بود که باورش برایم سخت مینمود. بچهها در عالم کودکانه خود خبر نداشتند که این آخرین دیدار با پدرشان هست و نمیدانستند که دیگر از فردا همین دیدارهای کوتاه ماهانه را نخواهند داشت.
حتی الآن بعد از گذشت ۲۲سال هم که خاطرات آن را مینویسم نمیتوانم جلوی سیلاب اشک و بغض در گلویم را بگیرم و صحنهها از جلوی چشمانم میگذرد. وقت ملاقات من به پایان رسید مانند همیشه یاسر و یاسمن را بغل کردم و حسابی بوسیدم چرا که دیگر من هم آنها را نمیدیدم. چون حسن را دیگر در میان خود نداشتیم. بعد از بوسیدن بچهها با حسن آخرین وداع را کردم حسن یک بار دیگر ۱۰دقیقهیی ملاقات داشت. ما را از سالن خارج کردند و به بند برگرداندند. در حین بازگشت یاد حسن و روحیه بسیار بالا و استوار او در ذهنم نقش بسته بود و آرامش بینظیر او در حالی که همسرش میگریست ذهنم را پر کرده بود.
در همین افکار بودم که به بند رسیدیم و با نعره گوشخراش پاسداری از مینی بوس پیاده شدیم و به بند برگشتیم. همین که وارد بند شدیم پاسداری نعره زد وسایل حسن نیکفر را بدهید به اتاقم رفتم و با بچهها صحنههای آخرین دیدار حسن را با خانوادهاش را در میان گذاشتم. ساعتهایی همه در غم از دست دادن یک مجاهد والا مقام بودیم و تحمل نبودن او برایمان سخت بود.
حسن تا لحظات یا شاید دقایقی دیگر به کاروان شهدای سازمان پرافتخار مجاهدین خلق میپیوست. او شاهد و گواه دیگری از فداکاری و از جان گذشتگی و دست شستن از همه چیز خود در راه آزادی و وفای به عهد و پیمان خویش با خدا و خلق بود. برگ زرین دیگری به کارنامه مجاهدین خلق افزوده شد. حسن با خون خود گواه آن شد که این مقاومت و این خلق و نسل حنیف و مسعود تا رسیدن به آزادی از هیچ فدایی فروگذار نخواهد کرد و از همه چیز خود دست خواهد شست و هیچ مانع دریش پای او متصور نیست.
حسن اشعار و نوشتههای بسیار داشت که قبل از شهادتش آنها را به مجاهد شهید مجید فریفته سپرده بود ولی متأسفانه مجید نیز در قتلعام زندانیان در سال۶۷ بهشهادت رسید و نمیدانم که آن دستنوشتهها چه شد. بعد از آزادی از زندان در سال ۶۵به بهشت زهرا رفتم و از روی تاریخ شهادت حسن مزار او را پیدا کردم. در قطعه۱۰۶ بهشت زهرا نام حسن و تاریخ شهادت او بر سنگ مزارش نوشته شده بود.
بعد از گذشت ۲۲سال از شهادت حسن هنوز یادآوری آن لحظات برایم انگیزاننده و خاطره انگیز است. این گونه است که بقول قران: کسانی که در راه خدا کشته شده و بهشهادت رسیدهاند زندگانند و نزد خدا روزیشان داده میشوند. آنان با شهادت خود روح مبارزه و پایداری را زنده نگه داشته و آن را تداوم میبخشند.
دو برادر دیگر حسن بنامهای احمد و محمدرضا در قتلعام سال۱۳۶۷ در زندان رشت اعدام شدند.
مریم رجوی: این صدا خاموش نمیشود. این نامها فراموش نمیشود. این داستان هرچقدر بازگو میشود، ناتمام است و همچنان رازیست ناگفته از مقاومت یک خلق. از مقاومت مجاهد خلق در سیاهترین دوران تاریخ ایران زمین.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر